جایی شبیه سالن تئاتر بود و من نشسته بودم و « نازنین » مدام میآمد چیزی میگفت و میرفت ، بعد از اتمام به پشت صحنه رفتم و چند تا مغازه برای خریدهای عجیب و غریب بود ، « نازنین » مدام میآمد چیزی میگفت و میرفت ، پدر هم بود ، حرفهای عجیبی میزد ، حرفهایی که رنگ و بوی سیاسی داشت .
رانندگی میکردم ، احتمالاً کنار دستم « حسین » نشسته بود که همه جا باهم بودیم ، به شکلی عجیب پشت فرمون نشسته و یا بهتر ، لم داده بودم و یک پایم را از پنچره بیرون گذاشته بودم و به سختی با اون پای دیگر پدالها رو فشار میدادم ، پشت هر چراغ قرمز دویست و شش بژی کنارم میایستاد که رانندهاش « ایمان » بود و کنار دستش « نازنین » و باز هم مدام « نازنین » میآمد و این بار بیشتر ساکت بود .
در راه سوار شدن به قطاری شبیه مترو ، شاید مترو تهران کرج بودیم ، منو « حسین » ، پر از نیروهای ضد آشوب بود ، حتی یک سری با آرپیجی ایستاده بودند که که قطار رو بزنند ( و چرا ؟ ) و ما سوار قطار شدیم و در واگنی نشستیم که اگر قطار رو زدند کمتر آسیب ببینیم و در کنارمون دختری بود به اسم ندا !
ایران نبودیم ، توی یک رستوران ، اون ته ته نشسته بودیم دور یک میز و میخندیدیم و سوسکی مردهای که توی یک قوطی کبریت گذاشته بودند رو به هم تعارف میزدیم و قهقه میزدیم ، « آرمان » بود و « آمستریس » و خیلیهای دیگه و آرام آرام شوخیهای سنگین شد و همدیگر رو هل میدادیم و غش غش میخندیدیم ، کمکم میخواستند بیرونمون کنند ، به یه قسمت دیگهی رستوران رفتیم که دکور متفاوتی داشت و تا به خودشون بیاند پشت میز آروم گرفته بودیم ، و دیگر فقط سه پسر بودیم و میز کناریمان سه دختر که طبیعتاً انگیسی حرف میزدند و من از لهجهی افتضاح یکیشون فهمیدم مثل ما ایرانیاند و وقتی پرسیدم جواب مثبت بود .